به نام بیکران که هستی از اوست

زمان میگذرد دستم را به آسمان میگیرم که داد بزنم اما صدایم در ته گلویم چسپیده و هیچ بیرون نمیآد البته فکر کنم صدایست شبیه این که به تو سپاس میگویم ای آسمان رهیده بر این زمین ای آنکه آسمانها را آفرید و تمام عالم هستی و ای خدایی که ابوذر را بدین دنیا وارد که که نامش پاینده نوروزی باشد بر آستان ابوذرنوروزی در چشمان زمین که چون دلش فرشی است بر رهتاب زمین رنگی در دل خاک شمرده شده بر آستان جزیره ای که هر رنگ آن مزدی شد بر هرمز .